هیچ

اين روزها به لحظه اي رسيده ام  که با تمام وجود ملتمسانه 
از اشکهايم مي خواهم
که يادت را از ذهن من بشويد... يادت را بشويد تا ديگر به خاطر تو با خود جدال نکنم ...

من تمام فرياد ها را بر سر خود مي کشم چرا مي دانستم که در اين وادي ،
عشق و صداقت مدتهاست که پر کشيده اند

اما با اين همه تمام بدبيني ها و نفرتها را به تاريک خانه دل سپردم

و در گذرگاهت سرودي ديگر گونه اغاز کردم و تو...

چه بي رحمانه اولين تپش هاي عاشقانه قلب مرا در هم کوبيدي ...

تمام غرور و محبت مرا چه ارزان به خود خواهيت فروختي ، اولين مهمان تنهايي هايم بودي...

روزي را که قايقي ساختيم و آنرا از از ساحل سرد سکوت به درياي حوادث رهسپارکرديم

دستانم از پارو زدن خسته بود ...دلم گرفته بود...

زخم دستهايم را مرهم شدي و شدي پاروزن قايق تنهايي هايم...به تو تکيه کردم...

اما هيچ گاه از زخمهاي روحم چيزي نگفتم و چه آرام آنها را در خود مخفي کردم ...

دوست داشتم برق چشمانت را مرهمي کني بر زخمهاي دلم اما تو دلبسته ام نبودي.....و من اين را چه دير فهميدم...

مدتها بود که به راه هاي رفته...به گذشته هاي دور خيره شده بودي ...

من تک و تنها پارو مي زدم و دستهايم از فرط رنج و درد به خون اغشته بود... تحمل کردم ... هيچ نگفتم

چون زندگي به من اموخته بود صبورانه بايد جنگيد ...

به من اموخته بود که در سرزميني که تنها اشک ها يخ نبسته اند
بايد زندگي کرد...

اما امروز دريافتم که حجمي که در قايق من نشسته بود جز مشتي هيچ چيز ديگري نبود...

و اي کاش زود تر قايقم را سبکتر کرده بودم...با اين همه... هرگز فراموشت نمي کنم...هيچ کس اين چنين سحر اميز نمي توانست مرا ببرد آنجايي که مردمانش
به هيچ دل مي بندند
با هيچ زندگي مي کنند
به هيچ اعتقاد دارند
و با هيچ مي ميرند!

تورو جادو کرد

سرنوشت   بدیه  اول  جاتو  ازم  گرفت
صبح  فردا  شد  دیدم  رد پاتو ازم گرفت
تا می خواستم به چشمای روشنت نگا کنم
مال  دیگری  شدی  و  چشاتو  ازم  گرفت
تو رو جادو کرد یکی با یه چیزی مثل طلسم
اثرش  زیاد  بود  و  خنده  هاتو  ازم  گرفت
تو با من حرف می زدی نگات یه جای دیگه بود
خدا  لعنتش  کنه  ، اون  ، نگاتو  ازم  گرفت
لحظه هات یه وقتایی مال دوتامون می شدن
اون حسود، اون دو سه تا لحظه ها تو ازم گرفت
خیلی  وقته  سختمه  دیگه  تنفس  بکنم
یه جور عجیبی انگار هواتو ازم گرفت
خدا دوس نداشت بیام پیشت کنار تو باشم
باورت  نمی شه  حس  دعاتو  ازم  گرفت
دست روزگار چه قدر با من و آرزوم بده
لحن  فیروزه ای  مریماتو  ازم  گرفت
سلامت، خداحافظیت عزیزمای نقره ایت
حرف  آخر ، به امون خداتو  ازم گرفت
تو حواس واسم نذاشتی چه کنم از دست تو
اشتباهم  بهترین  جمله هاتو  ازم  گرفت
نمی خواد بپرسی چی ، خودم دارم بهت می گم
تو یه خط خوردگی دنیا ،‌ صداتو ازم گرفت
یه کم  از برگشتن  قشنگتو  وقتی  گذشت
یکی اومد  و  یه  ذره وفاتو  ازم  گرفت
سی ام   دی    نزدیکای      تولدت
جمعه  که قد تموم  زندگیم  دلم گرفت 

خواهش



پروانه  امشب  پر مزن  اندر  حریم  یار  من

ترسم صدای  شاهپرت خوابست و بیدارش کند

 

باد  صبا  محض  خدا  امشب  نیا  در باغ  ما

ترسم صدای شاخه ها خواب است وآزارش کند

 

ای  گربه خوش خط  و خال امشب نیا بالین یار

ترسم صدای پای تو مست است وهوشیارش کند

 

یک  پیراهن از  برگ گل دوزم  برای یار خود

از بس لطیف است این بدن ترسم که آزارش کند

 

قناری

 

وقتی یه قناری کوچیک توی قفس داری ،هر روز با دیدن پرهای زرد قشنگش و با شنیدن صدای دلنشینش،دلت پرواز میکنه،آرامش میگیره ... یه کم که بگذره،کم کم بهش عادت میکنی. به اینکه هر روز صداش رو بشنوی ،هر روز قشنگیش رو ببینی ... اما یه  روز میرسه که  میبینی  حس شما عوض شده،یه رنگ و بوی دیگه گرفته. احساس میکنی بدون اون نمیتونی زندگی کنی ... با خودت  فکر میکنی که  اگه  در قفس  باز بمونه و اون بره ،دل تو هم باهاش میره و تو بدون دل میمیری ... میخوای فقط  مال خودت باشه  . حتی نمیخوای  دیگران از صداش لذت ببرن ، چون میترسی از دستش بدی ... اون وقته که فکر میکنی عاشق شدی ... عشق ... همون کلمه ملکوتی و رویایی ،همون حس قشنگ که همیشه دوست داشتی بهش برسی .

و حالا که به دستش آوردی ،میخوای هر جور شده ،با چنگ و دندون ،اونو حفظ کنی ... حتی به قیمت زندونی کردنش توی قفس ... !!! ( اما این عشق نیست) زمانی عاشقی ،زمانی میتونی ادعا کنی عشقت واقعیه که رهاش  کنی ... در قفس رو باز کنی و بذاری پرنده قشنگت پرواز کنه ... آزاد آزاد ... بذاری اونقدر بره که تو انتهای آسمون ببینیش ،مطمئن باش اگه  دلش عاشق باشه و اگه برگشتنی  باشه ، برمیگرده  . و اون وقته  که عشق شکوه  و  عظمتش رو نشونت میده و تو واقعا"  خوشبختی ... اما اگه  برنگشت ... بسپاریش دست خدا ... بذاری اینقدر پرواز کنه  تا به اون جایی  که میخواد  برسه . به همون جایی که دل کوچیکش شاد باشه و احساس سعادت کنه و تو ... درسته دیگه مال تو نیست و برای تو  آواز نمیخونه ... درسته که  تحمل نبودن و نداشتنش خیلی سخته ... اما اگه  اون راضی  و خوشحاله ، تو هم باید از خوشبختی و شادی اون خوشحال باشی . و باز هم براش  آرزوهای زیبا داشته  باشی ... اگه تونستی این کار رو بکنی ،تونستی به یه احساس خوب  برسی ،تونستی حتی وقتی ترکت کرد ،بازم این حس قشنگ رو توی دلت حفظ کنی و عشقت رو بهش ابراز کنی ... اون وقته که  میتونی ادعا کنی  عاشقی  و به عشقت افتخار کنی ... سرخ رو باش از این عشق و سرافراز بمان .

 

ماه من

 

ماه من ، وقتی تو آمدی دیگر از آوار سایه ها نمی ترسم ،که شبم از امروز به قدوم تو نورباران شد. تاریکی را می شناختم چرا که در دوری از تو در شب های انتظار ،وجب به وجب سیاهی را اندازه گرفته بودم و در پرتو دیدارت دریافتم که ترسها را ارتفاعی نیست ...

 ماه من ، وقتی تو آمدی دیدم که دریا از اندیشه های پر مهر تو به جوش آمد و طبیعت با آهنگ منور ورود تو خود را دوباره شناخت ،امواج به رقص آمدند و مرغان دریایی در آشیانه هاشان به آرامی خفتند . در زیر پرتو مهتاب گونه ات قورباغه ها شکوه خود را خواندند و در شگفت بودند که چرا هیچ کس از دیدن این همه زیبایی حیرت نمیکند...

 ماه من ، وقتی تو آمدی پرده پرده شب ،به سپیدی نزدیک تر شد و جیرجیرک ها به شوق دیدارت ،قفل حنجره شان را گشودند و به یاد جفت خود ،ترانه های عاشقانه سرودند ...

 ماه من ، وقتی تو آمدی دلم به رویت خندید ،اندوه تنهایی ام در زلال چشمه های نگاهت خود را شست و سحر وجادوی حضورت مرا به یادم آورد . تو را وقتی یافتم که همه حجره های دلم به عطر نام تو معطر شدند و نفس نفس ،حضورت را با دم و بازدم حس می کردم و به خاطره جان می سپردم ،تو در شبستان خیالم نازل شدی ،طعم دعاهای اجابت شده ام بودی ،مثل نماز صبح ، اول روشنی و آغاز تبم بودی. از پشت پرده لرزان اشک هایم ،دیدی که قابل بودم پس به حریم خلوتم پا گذاشتی ...

 ماه من ، وقتی تو آمدی محتاج زیارت بودم ،دلم هوای حرم داشت . روی حریر برف تازه بر زمین نشسته پا گذاشتم تا از چشم های ترم به شوق دیدارت گل ببارم .دیدی که کبوترهای حرم دل چه معصومند ،بر سر هر سفره ای که به سخاوت گشوده باشند بی دعوت می نشینند و یقین دارند میزبان عاشق است و من عشق را می شناختم ،همان حس تازه رسیدن ،که بی تاب بخشش بود . همان نوازشی که بر سر شاخه های لخت درختان، جا پای جوانه های مشتاق رویش را لمس می کرد. همان عطر آشنایی که دل زمستان را گرم می کرد ...

 ماه من ، وقتی که تنهایی مجالی شد تا تو را بیابم ،وقتی سکوت شبانه ام فرصتی شد تا صدای قدم های نورانی ات را بشنوم ،وقتی دور از های و هوی مشغله ها بر قلبم فرود آمدی ،از آن پس دریافتم که زندگی خط فاصله ای است از این جا تا ابدیت . لحظه ها کوتاه نیستند و هر لحظه با حضور عشق عمری به بلندای عمر زمینیان دارد و قدرتی به عظمت خواستن و توانستن ...

 ماه من ، دلم تو را می خواهد . به ابرهایی که بر رخ زیبایت سایه افکنده اند حکم کن کنار بروند . می خواهم نیمرخت را با نیمه دیگرت کامل و تمام ببینم ،مرا به دیدارت مانوس کن . این حنجره های خالی دل ،به نور امید پر شدند و حالا همه وجودم شوق پرواز است . نور امیدت را بتابان به راه منتظران ،به گم کرده راه ها ،به دور از یار و دیارها . دیدی که عاشقم ،فریاد می زنم و  کوچه های برفی را از خواب بیدار می کنم. ای همه من عشق سهم ماست ...

   


تصویر تو

 

تو  را  یک  دم  اگر  تنها   ببینم       تمام    لذت    دنیا   ببینم

چه خواهد شد تو را ای آفت جان          به  کام  این  دل شیدا ببینم

از آن  می  با لب  من  آشنا   شد                    که تصویر تو در مینا ببینم

مراد من  توئی از هر چه  خواهم                    اگر زشت و اگر زیبا ببینم

چه خواهد کرد با من چشم مستت؟                   نگاهم کن عزیزم ، تا ببینم

چه  هنگامی  میان  جمع  خوبان                     تو را  با قامت  رعنا ببینم

فنای  من  اگر  شرط  وصالست                     همین  حالا ،همین حالا،ببینم

مرا تا  نیمه  جانی  هست در تن                     نمی دانم  تو را آیا  ببینم؟

                                                              

افسانه

متاع     من     خریداری   ندارد                 دلی  دارم   که  دلداری  ندارد

کسی آگه زسوز سینه ام نیست                       مریض  من  پرستاری  ندارد

نه دلداری ، نه دلجویی،نه دلسوز                    به کار من کسی کاری ندارد 

دلم    از   درد    تنهایی   گرفته                    مقیم   شهر  غم یاری  ندارد

ز یاد  دوستان  رفته است   نامم                 کهن   افسانه   بازاری   ندارد

ز  ابر   دوستی    باران    ندیدم                 گل   پژمرده  گلکاری   ندارد
ندارم    قیدی   و   آزاده    حالم                  سر  درویش دستاری    ندارد
ز هر  بندم  رها  کردند  و  گفتند                 که این  دیوانه  آزاری  ندارد

بنازم بی نیازی را که  جزعشق                کسی بردوش   من باری ندارد

                                                                                                  راحله