سلام

انتظار خیلی سخته ، لطفا منو منتظر نگذار...

سلام به تمام عاشقان

 

عزیزم ازاینکه بعد از چند سال سراغی از من گرفتی خیلی خوشحال شدم !!

اما گفتی اشتباه شده و بعد زود منو بلاک کردی

نمیدونم چرا!!؟ اگر میخواستی منو آزار بدی موفق شدی 

شاید هم میخواستی بگی ازدواج کردی !!؟

بهرحال همیشه شاد و موفق باشی

                                                        دوستت دارم عاشقتم

فرارسیدن ماه پرفضیلت رمضان مبارک باد

بهاری دوباره

سلام امیدوارم سال ۱۳۹۲ سالی سرشار از موفقیت وشادکامی برات باشه ...

به امید روزی که فاصله ها برداشته بشه...

از همه میخوام برام دعاکنن ...

تقدیم به ...

آدمها گاهی دوست داشتنشون رو ابراز میکنن و گاهی انکار.

خیلی وقتها میخوای خودتو قانع کنی که من کسی رو دوست ندارم ولی نمیشه چون حقیقت نداره و دلت یه جایی گیره .

میخوای ازش دل بکنی اما دست خودت نیست ، حتی گاهی مدت ها محبتش رو ازتو دریغ کرده اما چنان در عمق وجودت رخنه کرده که فراموشی لحظه های باهم بودن ممکن نیست .

سالهای زیادی از عمرمون رو تنها میمونیم در حالی که در تمام این مدت کسی بوده که صادقانه دوستش داشتیم و حضورش میتونسته مسیر زندگیمون رو عوض کنه و انگیزه ای برای حرکت در مسیر زندگی باشه .

اما سالها میگذره و میگذره ، تنها میمونیم و سهم ما از عشقمون میشه یه دستنوشته و یک هدیه که بیشتر از دنیا برامون ارزش داره .

گاهی غرور ، گاهی اجبار و حتی گاهی تردید نمیذارن هیچوقت عشق رو حس کنیم و مجبوریم تا آخر عمر به خودمون بگیم اگه کنارم بود چنین میشد و چنان میشد و نمیدونم چرا عادتمون شده از یاد ببریم که " زود ، دیر میشود ."

تقدیم به او که میداند دوستش دارم 

این انسان

من نمیدانم   ... و همین درد  مرا سخت می آزارد   ...   که چرا انسان این دانا این پیغمبر ...

در  تکاپوهایش ... چیزی از معجزه آنسوتر  ... ره نبردست به اعجاز محبت ...

چه دلیلی  دارد ؟ ... چه دلیلی دارد  ؟ ...

که هنوز ... مهربانی را نشناخته است ... و نمیداند در یک لبخند ... چه شگفتیهایی پنهان است...

من بر آنم که در  این دنیا ... خوب بودن-به خدا-سهل ترین کار است   ... و  نمیدانم ...

که چرا  انسان تا  این حد ... با خوبی بیگانه است ... و همین درد مرا سخت می آزارد ...

 

ادامه نوشته

انتظار

دوست دارم که ز دستان پر از احساست

یه شکم سیر محبت بخورم

ادامه نوشته

بن بست نیلوفر

پرسیدم خونه ی شما کجاست ؟ با لبخند گفت : بن بست نیلوفر .

خندیدم ... خندیدم ... آخه باورم نمیشد . گفتم : راست میگی ؟ گفت : آره ، بگرد پیداش کن .

بالاخره بن بست نیلوفر رو پیدا کردم . اما چه فایده ، خیلی دیر شده بود چراکه خودم به بن بست رسیده بودم .

از اطرافیان کمک خواستم ولی اونا فقط میخندیدند ... شاید حسادت اونقدر در عمق وجودشون ریشه کرده بود  که قلبشون از جنس سنگ شده بود ... یا شاید کینه  ولی چرا ؟؟؟ منکه به اونها بدی نکرده بودم .

نمیدونم چرا همه یاد گرفتن به جای بازکردن گره مشکل دیگران ، به ناراحتی اونها بخندن ؟؟؟ چرا همه شادیهاشون رو در غم دیگران جستجو میکنن ؟؟؟

چشمهام به تابلوی روی دیوار خیره مونده بود " بن بست نیلوفر " . یه قطره اشک غلطید و بن بست رو محو کرد ، همون لحظه بود که دعا کردم : " خدایا کاش هیچ بن بستی وجود نداشت " .

تار و پود دلم را به پاکی سرشت  تو دوختم ..... باتو الفبای عشق را آموختم

عشق را در سیاهی چشمان مهربان تو دیدم ..... به  تو  و عشق خود  بالیدم

ناگفته ها

تقدیم به او که نوشت " با تو الفبای عشق را آموختم "

همه ی آدمها یروز عاشق میشن ، گاهی خودمون هم نمی دونیم چه موقع و چطور عاشق شدیم ...

اما وقتی از جدایی صحبت بشه میبینیم دلمون میگیره ، انگار تمام غصه های دنیا روی دلمون سنگینی میکنه ...

تازه اون موقع ست که متوجه میشیم ، آره ماهم عاشق شدیم .

به نظر من هر آدمی فقط و فقط یکبار عاشق میشه . حالا اگه به مراد دلش برسه که خیلی زیباست ولی اگه نتونه  یا نذارن که بتونه ... !!! شاید سعی کنه دوباره به کسی دل ببنده و بگه دوستش داره  اما نمیشه مثل روز اول عاشق شد ...

پس " یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد  طلب عشق زهر بی سر وپایی نکنیم "

خاطره ها مدام از جلوی چشمات میگذرن و روزای خوش عاشقی رو به یادت میارن .

همین موقع ست که بی اختیار اشک هات جاری میشه ، لحظه ی زیباییه ، تداخل غم و شادی ...

اما باید حقیقت رو قبول کرد ، همه ی عشق ها به وصل منجر نمیشه ، چه بسیار عشق های پاک و بی آلایش که با خودخواهی و سنگدلی اطرافیان به سرانجام نمیرسه و چاره ای نیست جز تحمل رنج فراق ...

یادمون نره که باید همیشه به این عشق خداییمون افتخار کنیم چراکه دیگه عاشق نخواهیم شد .

ولی چی بگم از اونایی که هیچگاه معنای واقعی عشق و دوست داشتن رو درک نمیکنن ، چه دلهایی رو که میشکنن و چه زندگیهایی رو که نابود میکنن...اونایی که امروز عاشقن و فردا فارق ... امروز با تو هستن و فردا با دیگری ...

کسانی که وفاداری رو حتی به اندازه ی حیوانات هم درک نکردن و چه ساده احساسات همنوع خودشون رو نادیده میگیرن .

خدایا به ما قدرتی بده که دلی رو نشکنیم و با هر دین و عقیده ای که هستیم لااقل در خلوت شرمنده خودمون و وجدانمون نباشیم.

خورشید از پشت صخره های پنجره دست خود را به سوی مرغزارهای اتاق دراز میکند...

با حرکت در باد توان وزیدن میگیرد و گل ها در میان تار وپودهای سبزه زار به رقص در می آیند ...

آهوها آرام و بی صدا در کنار رود خیال آب مینوشند و پروانه ها چه زیبا به این سو و آن سو پر میکشند ...

واین منم که تنها در گوشه اتاق به درخت صنوبر قالی تکیه داده ام ...

و از روزنه خیال به دور دست ها سفر میکنم ، در جستجوی او که باید باشد اما نیست ... ... ...

عشق من

 تقدیم به او که با آمدنش دوباره زنده شدم

عشق من ناز نکن عمر ما پایون  میگیره ... یه  روزی دست  زمونه تورو از من میگیره

وقتی  تنها  با تو  بودن  واسه  من  زندگیه ... تورو دیدن تورو خواستن رو کی ازمن میگیره

عشق من قلب این عاشق باتوآروم میگیره ...  همه  ناله های  من  از  اون  نگاهت  دوریه

تورو دیدن تورو خواستن تورو هرجا میبینم ... بی تو  و عشق تو  من همیشه تنها میمونم

عشق  من  عاشقتم  تکرار  هر  شب  عادته ...  همه  حرفام  به خدا  از  عشق  و  از  سخاوته

با تو بودن توی دنیا واسه من نهایته

عشق من بی کسیها شباتو پایون میگیره ...  همه  رگهام از حرارت نگات خون  میگیره

تو گمون کردی بری خاطره هاتم  میمیره ...   روزای  رفته  برا م رنگ  سیاهی میگیره

اگه صد بهار وپاییز واسه تو  گریه کنم ...   نمیتونم   که  تو رو  همیشه  از  یاد  ببرم

من همون عاشقتم  تا که  چشام  بارونیه ...    همه  ناله های  من  از  اون  نگاهت   دوریه

با تو بودن توی دنیا واسه من نهایته

نجوای عاشقانه

ای گشاینده عقده ها و ای در هم شکننده انبوه اندوه

ای که ابرهای کدورت و غم را از افق فکرها برکنار می کنی

ای بخشنده این جهان و آن جهان .

ای بخشنده دنیا و آخرت به روان محمد و آل محمد رحمت فرست و

گره از کارم بگشای و ابر غم از افق فکرم برکنارکن واندوهم را درهم شکن

ای یکتا ،ای یگانه ،ای کمال مطلوب و منتهای آرزوها وامیدها

ای آنکس که کسی تو را نزاییده و کسی را نزاییده ای

ای پروردگار بی همتا ! که به ذات اقدس خود قیام داری و

 هیچ کس همسر وهمدم تونیست

پروردگارا ! مسئلت من ،مسئلت موجود درمانده ای است که سخت محتاج و پریشان است

نیرویش کاهش یافته و گناهانش افزایش یافته است .

مسئلت من ،مسئلت ناتوانی است که جزتو را توانایی نمی بیند تا از قدرتش بهره مند شود.

پروردگارا ! به بنده شرمگین خویش حالتی عطا کن که با حالت و رغبت دعا کند ،

آنچنان که دوستان مخلص تو به درگاه تو با این حالت دعا می کنند.

پروردگارا ! چنان کن که درمقام عبودیت خویش ازتو بیمناک باشم وسعادتی نصیبم فرما

که رضای ذات مقدس تو را هرچه مطلوب و محبوب است برگزینم

و فرمان تو را بی اعتنا به قهر و مهر مردم به کار برم .

حاجت من این است که ای آفریدگار به رغبتم در حاجتم بیفزای و مرا ازعافیت برخوردار کن

پروردگارا ! به من توفیقی عنایت فرما که صمیمانه بر ذات اقدس تو توکل و اعتماد کنم

و دفتر اعمالم فرخنده ترین دفترها باشد .

مایه آسایش و منبع امیدم تو باشی و کار من به خیر من پایان گیرد .

ای گشاینده عقده ها و برطرف کننده هم ها و غم ها به رحمت تو ای مهربان تر از هرکس پناه آوردم

و به روان مقدس محمد و آل محمد و بندگان برگزیده  ، پاکدامن و پارسای خویش صلوات و

تحیات بسیار فرو فرست

دو خط موازی

پسرکی در کلاس درس دو خط موازی روی کاغذ کشید ، وقتی دو خط موازی چشمانشان به هم افتاد در همان یک نگاه قلبشان تپید و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند . خط اولی نگاه پرمعنایی به خط دومی کرد و گفت : ما میتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم ... خط دومی از هیجان لرزید، خط اولی .................

و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ . من روزها کار میکنم . میتوانم خط کنار جاده ای متروک باشم ... یا خط کنار یک نردبان ... خط دومی گفت : من هم میتوانم خط کنار گلدان چهار گوش گل سرخ شوم . یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت ! چه شغل شاعرانه ای ...

در همین لحظه معلم فریاد زد : (( دو خط موازی هیچ وقت به هم نمیرسند و بچه ها تکرار کردند .))

 

معجزه

 

وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت میکنند . فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند . پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد . سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت : فقط معجزه میتواند پسرمان را نجات دهد .سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد . قلک را شکست و سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد ، فقط 500 تومان .

بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت . جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند . داروساز رو به دخترک کرد و گفت : چه میخواهی ؟ دخترک جواب داد : برادرم خیلی مریض است ، میخواهم معجزه بخرم. داروساز با تعجب پرسید : ببخشید ؟!!!!

دخترک توضیح داد : بابایم میگوید فقط معجزه میتواند او را نجات دهد ، من هم میخواهم معجزه بخرم ، قیمتش چقدر است ؟ داروساز گفت : متاسفم دخترم ما اینجا معجزه نمی فروشیم .

چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت : شما را به خدا او خیلی مریض است ، پدرم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است ، من کجا میتوانم معجزه بخرم ؟؟ مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترک پرسید چقدر پول داری ؟ دخترک پولهایش را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد ... مرد لبخندی زد و گفت : آه چه جالب ، فکر میکنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد !

بعد به آرامی دست او را گرفت  و گفت من میخواهم برادر و والدینت را ببینم ، فکر میکنم معجزه برادرت پیش من باشد. آن مرد دکتر فوق تخصص مغز و اعصاب بود . فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت : از شما متشکرم ، نجات پسرم یک معجزه واقعی بود ، میخواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم ؟؟ دکتر لبخندی زد و گفت : فقط 500 تومان .

اگر عاشق شدن گناه است ما عمریست به پای گناه خویش میسوزیم.

ایام سوگواری بانوی دو عالم حضرت فاطمه زهرا(س) را به تمام عاشقان و دلسوختگان درگاهش تسلیت عرض مینمایم.

به چه می نازی

به چشمانت ؟؟؟ ... آری چشمانی سیاه و درشت که با قدرت جاذبه اش هر جانداری را به سوی خود میکشد . به ابروانت ؟؟؟ ... آری ابروهایی چون کمان که چون کشیده شود هردلی لاجرم شکار اوست . به لبهایت ؟؟؟ ... آری لبهایی همچون غنچه ای به خون آغشته که با هر لرزش دلی را پرپر میکند . به گیسوانت ؟؟؟... آری موهایی چون گرداب که غریق آن را نجات ناممکن است . به اندامت ؟؟؟ ... آری تنی که چون صنمی است وهرکه بنده آن شد تاابد غلامی آن خواهد کرد. به قلبت ؟؟؟ ... نه نه نه، تو هیچگاه نمیتوانی به قلبت افتخار کنی چرا که چه بسیار دلهای شکسته که در پس اوست . دلهایی که به امید وصال به تو دل بستند و تو چه بی رحمانه پس از صید آنها را در زیر تازیانه های بی محبتی خود مجروح ساختی و چه آسوده دام در پی شکار دیگری گستردی !!! در پس فرشته این تن نشسته بتی ... می نوازد ز دفتر ابلیس عاشقانه نتی دل به ظاهر  دلفریب او می بندی ... لیک چشم دل بسته وفقط می خندی برده عقل و هوس کرده  ساکن دل... نیست قلبی به سینه جز مشتی  گل

نیایش

 

الهی   سینه ای    ده      آتش    افروز    .....    در آن  سینه دلی وان دل همه سوز

هرآن دل راکه سوزی نیست دل نیست   .....    دل افسرده  غیراز آب و گل    نیست

 دلم  را   داغ   عشقی  بر    جبین   نه    .....     زبانم     را    بیانی    آتشین     ده

داستان خسرو با مرد زشت روی

شیر گفت : شنیدم که وقتی خسرو را نشاط شکار برانگیخت . بدین اندیشه  به صحرا بیرون شد . چشمش بر مردی زشت رو آمد دمامت منظر و لقای منکر او را به فال فرخ نداشت . بفرمود تا او را  از پیش موکب دور کردند و بگذشت . مرد اگرچه در صورت قبحی داشت ، به جمال محاسن خصال هر چه آراسته بود  . نقش از روی کار بازخواند .

با خود گفت : خسرو در این پرگار عیب نقاش کرده است و ندانسته که رشته گران فطرت را در کارگاه تکوین بر تلوین ، یک سر  سوزن خطا نباشد . من او را با سررشته ی راستی  افکنم تا  از موضع این غلط   متنبه شود و  بداند  که قرعه ی  آن فال بد ، به نام  او گردیده است و  حواله ی آن به من افتاده  . چون  خسرو از شکارگاه بازآمد اتفاقا" همان جایگاه رسید که آن مرد را یافته بود . مرد از دور  آواز برآورد که مرا سوالی است در پرده ی  نصیحت ؛ اگر یک ساعت  خسرو عنان عظمت کشیده دارد  و از  ذروه ی کبریا  قدمی فروتر نهد و سمع  قبول بدان دهد  از فایده خالی نباشد . خسرو عنان  اسب  باز داشت  و گفت : ای شیخ ، بیا تا چه داری ؟ گفت ای ملک ، امروز تماشای شکارت چگونه بود ؟ گفت : هرچه به مرادتر و نیکوتر . گفت : خزانه و اسباب  پادشاهی ات  برقرار  هست ؟  گفت : بلی .  گفت : از هیچ  جانب خبری  ناموافق شنیده ای ؟ گفت : نشنیدم . گفت : از این خیل و خدم   که در  رکاب تواند  هیچ یک را از  حوادث آسیبی رسیده ؟  گفت : نرسید . گفت : پس مرا بدان ادلال و استهانت چرا دور فرمودی کردن ؟  گفت : زیرا که  دیدار امثال تو بر  مردم شوم گرفته اند . گفت : بدین حساب دیدار خسرو بر من شوم بوده باشد ، نه دیدار من بر خسرو . خسرو تسلیم کرد و عذرها خواست .

 

هیچ

اين روزها به لحظه اي رسيده ام  که با تمام وجود ملتمسانه 
از اشکهايم مي خواهم
که يادت را از ذهن من بشويد... يادت را بشويد تا ديگر به خاطر تو با خود جدال نکنم ...

من تمام فرياد ها را بر سر خود مي کشم چرا مي دانستم که در اين وادي ،
عشق و صداقت مدتهاست که پر کشيده اند

اما با اين همه تمام بدبيني ها و نفرتها را به تاريک خانه دل سپردم

و در گذرگاهت سرودي ديگر گونه اغاز کردم و تو...

چه بي رحمانه اولين تپش هاي عاشقانه قلب مرا در هم کوبيدي ...

تمام غرور و محبت مرا چه ارزان به خود خواهيت فروختي ، اولين مهمان تنهايي هايم بودي...

روزي را که قايقي ساختيم و آنرا از از ساحل سرد سکوت به درياي حوادث رهسپارکرديم

دستانم از پارو زدن خسته بود ...دلم گرفته بود...

زخم دستهايم را مرهم شدي و شدي پاروزن قايق تنهايي هايم...به تو تکيه کردم...

اما هيچ گاه از زخمهاي روحم چيزي نگفتم و چه آرام آنها را در خود مخفي کردم ...

دوست داشتم برق چشمانت را مرهمي کني بر زخمهاي دلم اما تو دلبسته ام نبودي.....و من اين را چه دير فهميدم...

مدتها بود که به راه هاي رفته...به گذشته هاي دور خيره شده بودي ...

من تک و تنها پارو مي زدم و دستهايم از فرط رنج و درد به خون اغشته بود... تحمل کردم ... هيچ نگفتم

چون زندگي به من اموخته بود صبورانه بايد جنگيد ...

به من اموخته بود که در سرزميني که تنها اشک ها يخ نبسته اند
بايد زندگي کرد...

اما امروز دريافتم که حجمي که در قايق من نشسته بود جز مشتي هيچ چيز ديگري نبود...

و اي کاش زود تر قايقم را سبکتر کرده بودم...با اين همه... هرگز فراموشت نمي کنم...هيچ کس اين چنين سحر اميز نمي توانست مرا ببرد آنجايي که مردمانش
به هيچ دل مي بندند
با هيچ زندگي مي کنند
به هيچ اعتقاد دارند
و با هيچ مي ميرند!

تورو جادو کرد

سرنوشت   بدیه  اول  جاتو  ازم  گرفت
صبح  فردا  شد  دیدم  رد پاتو ازم گرفت
تا می خواستم به چشمای روشنت نگا کنم
مال  دیگری  شدی  و  چشاتو  ازم  گرفت
تو رو جادو کرد یکی با یه چیزی مثل طلسم
اثرش  زیاد  بود  و  خنده  هاتو  ازم  گرفت
تو با من حرف می زدی نگات یه جای دیگه بود
خدا  لعنتش  کنه  ، اون  ، نگاتو  ازم  گرفت
لحظه هات یه وقتایی مال دوتامون می شدن
اون حسود، اون دو سه تا لحظه ها تو ازم گرفت
خیلی  وقته  سختمه  دیگه  تنفس  بکنم
یه جور عجیبی انگار هواتو ازم گرفت
خدا دوس نداشت بیام پیشت کنار تو باشم
باورت  نمی شه  حس  دعاتو  ازم  گرفت
دست روزگار چه قدر با من و آرزوم بده
لحن  فیروزه ای  مریماتو  ازم  گرفت
سلامت، خداحافظیت عزیزمای نقره ایت
حرف  آخر ، به امون خداتو  ازم گرفت
تو حواس واسم نذاشتی چه کنم از دست تو
اشتباهم  بهترین  جمله هاتو  ازم  گرفت
نمی خواد بپرسی چی ، خودم دارم بهت می گم
تو یه خط خوردگی دنیا ،‌ صداتو ازم گرفت
یه کم  از برگشتن  قشنگتو  وقتی  گذشت
یکی اومد  و  یه  ذره وفاتو  ازم  گرفت
سی ام   دی    نزدیکای      تولدت
جمعه  که قد تموم  زندگیم  دلم گرفت 

خواهش



پروانه  امشب  پر مزن  اندر  حریم  یار  من

ترسم صدای  شاهپرت خوابست و بیدارش کند

 

باد  صبا  محض  خدا  امشب  نیا  در باغ  ما

ترسم صدای شاخه ها خواب است وآزارش کند

 

ای  گربه خوش خط  و خال امشب نیا بالین یار

ترسم صدای پای تو مست است وهوشیارش کند

 

یک  پیراهن از  برگ گل دوزم  برای یار خود

از بس لطیف است این بدن ترسم که آزارش کند

 

قناری

 

وقتی یه قناری کوچیک توی قفس داری ،هر روز با دیدن پرهای زرد قشنگش و با شنیدن صدای دلنشینش،دلت پرواز میکنه،آرامش میگیره ... یه کم که بگذره،کم کم بهش عادت میکنی. به اینکه هر روز صداش رو بشنوی ،هر روز قشنگیش رو ببینی ... اما یه  روز میرسه که  میبینی  حس شما عوض شده،یه رنگ و بوی دیگه گرفته. احساس میکنی بدون اون نمیتونی زندگی کنی ... با خودت  فکر میکنی که  اگه  در قفس  باز بمونه و اون بره ،دل تو هم باهاش میره و تو بدون دل میمیری ... میخوای فقط  مال خودت باشه  . حتی نمیخوای  دیگران از صداش لذت ببرن ، چون میترسی از دستش بدی ... اون وقته که فکر میکنی عاشق شدی ... عشق ... همون کلمه ملکوتی و رویایی ،همون حس قشنگ که همیشه دوست داشتی بهش برسی .

و حالا که به دستش آوردی ،میخوای هر جور شده ،با چنگ و دندون ،اونو حفظ کنی ... حتی به قیمت زندونی کردنش توی قفس ... !!! ( اما این عشق نیست) زمانی عاشقی ،زمانی میتونی ادعا کنی عشقت واقعیه که رهاش  کنی ... در قفس رو باز کنی و بذاری پرنده قشنگت پرواز کنه ... آزاد آزاد ... بذاری اونقدر بره که تو انتهای آسمون ببینیش ،مطمئن باش اگه  دلش عاشق باشه و اگه برگشتنی  باشه ، برمیگرده  . و اون وقته  که عشق شکوه  و  عظمتش رو نشونت میده و تو واقعا"  خوشبختی ... اما اگه  برنگشت ... بسپاریش دست خدا ... بذاری اینقدر پرواز کنه  تا به اون جایی  که میخواد  برسه . به همون جایی که دل کوچیکش شاد باشه و احساس سعادت کنه و تو ... درسته دیگه مال تو نیست و برای تو  آواز نمیخونه ... درسته که  تحمل نبودن و نداشتنش خیلی سخته ... اما اگه  اون راضی  و خوشحاله ، تو هم باید از خوشبختی و شادی اون خوشحال باشی . و باز هم براش  آرزوهای زیبا داشته  باشی ... اگه تونستی این کار رو بکنی ،تونستی به یه احساس خوب  برسی ،تونستی حتی وقتی ترکت کرد ،بازم این حس قشنگ رو توی دلت حفظ کنی و عشقت رو بهش ابراز کنی ... اون وقته که  میتونی ادعا کنی  عاشقی  و به عشقت افتخار کنی ... سرخ رو باش از این عشق و سرافراز بمان .

 

ماه من

 

ماه من ، وقتی تو آمدی دیگر از آوار سایه ها نمی ترسم ،که شبم از امروز به قدوم تو نورباران شد. تاریکی را می شناختم چرا که در دوری از تو در شب های انتظار ،وجب به وجب سیاهی را اندازه گرفته بودم و در پرتو دیدارت دریافتم که ترسها را ارتفاعی نیست ...

 ماه من ، وقتی تو آمدی دیدم که دریا از اندیشه های پر مهر تو به جوش آمد و طبیعت با آهنگ منور ورود تو خود را دوباره شناخت ،امواج به رقص آمدند و مرغان دریایی در آشیانه هاشان به آرامی خفتند . در زیر پرتو مهتاب گونه ات قورباغه ها شکوه خود را خواندند و در شگفت بودند که چرا هیچ کس از دیدن این همه زیبایی حیرت نمیکند...

 ماه من ، وقتی تو آمدی پرده پرده شب ،به سپیدی نزدیک تر شد و جیرجیرک ها به شوق دیدارت ،قفل حنجره شان را گشودند و به یاد جفت خود ،ترانه های عاشقانه سرودند ...

 ماه من ، وقتی تو آمدی دلم به رویت خندید ،اندوه تنهایی ام در زلال چشمه های نگاهت خود را شست و سحر وجادوی حضورت مرا به یادم آورد . تو را وقتی یافتم که همه حجره های دلم به عطر نام تو معطر شدند و نفس نفس ،حضورت را با دم و بازدم حس می کردم و به خاطره جان می سپردم ،تو در شبستان خیالم نازل شدی ،طعم دعاهای اجابت شده ام بودی ،مثل نماز صبح ، اول روشنی و آغاز تبم بودی. از پشت پرده لرزان اشک هایم ،دیدی که قابل بودم پس به حریم خلوتم پا گذاشتی ...

 ماه من ، وقتی تو آمدی محتاج زیارت بودم ،دلم هوای حرم داشت . روی حریر برف تازه بر زمین نشسته پا گذاشتم تا از چشم های ترم به شوق دیدارت گل ببارم .دیدی که کبوترهای حرم دل چه معصومند ،بر سر هر سفره ای که به سخاوت گشوده باشند بی دعوت می نشینند و یقین دارند میزبان عاشق است و من عشق را می شناختم ،همان حس تازه رسیدن ،که بی تاب بخشش بود . همان نوازشی که بر سر شاخه های لخت درختان، جا پای جوانه های مشتاق رویش را لمس می کرد. همان عطر آشنایی که دل زمستان را گرم می کرد ...

 ماه من ، وقتی که تنهایی مجالی شد تا تو را بیابم ،وقتی سکوت شبانه ام فرصتی شد تا صدای قدم های نورانی ات را بشنوم ،وقتی دور از های و هوی مشغله ها بر قلبم فرود آمدی ،از آن پس دریافتم که زندگی خط فاصله ای است از این جا تا ابدیت . لحظه ها کوتاه نیستند و هر لحظه با حضور عشق عمری به بلندای عمر زمینیان دارد و قدرتی به عظمت خواستن و توانستن ...

 ماه من ، دلم تو را می خواهد . به ابرهایی که بر رخ زیبایت سایه افکنده اند حکم کن کنار بروند . می خواهم نیمرخت را با نیمه دیگرت کامل و تمام ببینم ،مرا به دیدارت مانوس کن . این حنجره های خالی دل ،به نور امید پر شدند و حالا همه وجودم شوق پرواز است . نور امیدت را بتابان به راه منتظران ،به گم کرده راه ها ،به دور از یار و دیارها . دیدی که عاشقم ،فریاد می زنم و  کوچه های برفی را از خواب بیدار می کنم. ای همه من عشق سهم ماست ...

   


تصویر تو

 

تو  را  یک  دم  اگر  تنها   ببینم       تمام    لذت    دنیا   ببینم

چه خواهد شد تو را ای آفت جان          به  کام  این  دل شیدا ببینم

از آن  می  با لب  من  آشنا   شد                    که تصویر تو در مینا ببینم

مراد من  توئی از هر چه  خواهم                    اگر زشت و اگر زیبا ببینم

چه خواهد کرد با من چشم مستت؟                   نگاهم کن عزیزم ، تا ببینم

چه  هنگامی  میان  جمع  خوبان                     تو را  با قامت  رعنا ببینم

فنای  من  اگر  شرط  وصالست                     همین  حالا ،همین حالا،ببینم

مرا تا  نیمه  جانی  هست در تن                     نمی دانم  تو را آیا  ببینم؟

                                                              

افسانه

متاع     من     خریداری   ندارد                 دلی  دارم   که  دلداری  ندارد

کسی آگه زسوز سینه ام نیست                       مریض  من  پرستاری  ندارد

نه دلداری ، نه دلجویی،نه دلسوز                    به کار من کسی کاری ندارد 

دلم    از   درد    تنهایی   گرفته                    مقیم   شهر  غم یاری  ندارد

ز یاد  دوستان  رفته است   نامم                 کهن   افسانه   بازاری   ندارد

ز  ابر   دوستی    باران    ندیدم                 گل   پژمرده  گلکاری   ندارد
ندارم    قیدی   و   آزاده    حالم                  سر  درویش دستاری    ندارد
ز هر  بندم  رها  کردند  و  گفتند                 که این  دیوانه  آزاری  ندارد

بنازم بی نیازی را که  جزعشق                کسی بردوش   من باری ندارد

                                                                                                  راحله

 

آنانکه برای یک بوسه معشوقه ی وفادار جان میدهند کسانی هستند که درخشندگی نور زندگانی جاودانی را در لبان سرخ فام زیبایان جهان احساس میکنند.

تو نیز از سرچشمه ی  حیات قطراتی چند  نوشیده ای  وگرنه  چگونه ممکن است که تا این حد فروزندگی حیات جاودانی از صورت زیبایت بتابد.

ای دلبر افسونگر سیمین تن  تماشای دل از دیده نیست بهر جا که روی و در پس هر مانعی  که پنهان شوی دیده ی دل من تورا میخواند و بتو مینگرد.


نامه

 

گرچه آنچه چشم و دل میتواند بگوید زبان از اظهارش عاجز و ناتوان است ولی در آن شب سخت و دیرگذر که  تو با چشمانی  اشکبار مرا ترک کردی  بر آن شدم که اولین و آخرین نامه عشق را برایت بنویسم.

 

این  نامه نه  عنوانی داشت و نه  پایانی. از شروع  سطور اولیه آن غم و اندوه و اشک و حسرت بخوبی نامه را تحت تاثیر قرار داده بود.

جملات این نامه در برابر دیدگان رنجور و خون آلود من به سرعت برق میرقصیدند. عجیب آنکه کلمات بهر حالی که میافتادند  نام تو را و شکل تو را نمایش میدادند. نامی که برای ابد در قلب من نقش بسته و شکلی که چون سایه همیشه مرا تعقیب میکند.

 

من این نامه را برای خداحافظی همیشگی  مینوشتم  این چیزی بود که تو خواسته  بودی ولی  باور کن که حروف و کلمات و جملات در پی هم قرار نمیگرفتند. خواستم بنویسم سعی میکنم بدلخواه تو فراموشت میکنم......  ولی کلمات این طور بر روی کاغذ نقش می بست!  سعی میکنم  بدلخواه  تو فراموشت نکنم.

 

میخواستم  بنویسم  این عشق لعنتی را بدور میافکنم و قلب پر از حرارت خود را بسختی میشکنم و به آه و ناله او توجهی  نمیکنم......  جملات اینگونه  بر روی کاغذ میرقصیدند:  این عشق عزیز و آسمانی را هرگز بدور نمیافکنم و قلب پر از حرارت خود را برای همیشه بتو میسپارم.

سعی  و کوشش من برای پایان دادن به این نامه به جایی  نرسید آنرا برای هزارمین بار پاره کرده بدور افکندم آخر چه کنم این کار یعنی فراموش کردن تو برایم هرگز میسر نیست.

انتظار


 

منتظر هستم در هر  بهار و هر تابستان.  در هر گوشه  و هر کنار .انتظار میکشم تا  آن  کسانیکه عاقبت دل خود را از تو پس خواهند گرفت کم کم از تو دور شوند و گرد و غبار از خاطراتت کنار رود و بیاد من و گذشته من بیفتی.

 

 بیاد عهدها و پیمانها و روزها و شبها.  بیاد شبهای مهتاب در میان قایق ها که صدای ضربان قلب های ما با صدای پاروهای قایقران پیر درهم می آمیخت و ما را به آینده روشن امیدوار میساخت.

 

انتظار میکشم  و به آنها که لبخند  پیروزمندانه ای  از این جدایی ما بر لب می آورند  میگویم  من هنوز منتظرم زیرا روح و جسم او متعلق به من است.

اشکها

هنگامیکه پرده شفاف اشکها در دیدگان درخشان تو میدرخشند بی اختیار بیاد  شبنمهای  بهاری میافتم که بر روی گلبرگهای با طراوت و نرم گلها زیر اشعه کمرنگ صبحگاهی تلولو خاصی میگیرند.

فقط نمیدانم این اشکهای سوزان که ازدل پرحرارت تو بصورت قطرات ازدیده میچکد اشکهای

عشق است و یا اشکهای ندامت و پشیمانی؟

 

سرشک سوزان محبت است یا دوری و محنت؟ بمن بگو که اشکهای عشق است اشکهای عشق کشنده و جاویدان. هرگز سعی نکن این محبت خداوندی را از من پنهان کنی  چون من به خاطر محبت و به خاطر عشق بی پایان زنده ام.


گفتگو

گفتی: سپیده دم چه دل انگیز ودلرباست          گفتم: تبسم   تو   بسی   دلرباتر  است

 

گفتی: نسیم  روح  نواز است  و جانفزا           گفتم: که بوی موی توام جانفزاتراست

 

گفتی: چه دلگشاست افق درطلوع صبح          گفتم: که چهره تو از آن دلگشاتر است

 

گفتی: که با صفاترازین  نوبهار چیست؟         گفتم: جمال دوست بسی با صفاتراست

 

گفتی: که چشم نرگس چون چشم آشناست        گفتم: نگاه   چشم   توام   آشناتر  است

 

گفتی:  به   بینوایی  مرغ    قفس   نگر           گفتم: دلم  ز مرغ  قفس  بینواتر  است