داستان خسرو با مرد زشت روی
شیر گفت : شنیدم که وقتی خسرو را نشاط شکار برانگیخت . بدین اندیشه به صحرا بیرون شد . چشمش بر مردی زشت رو آمد دمامت منظر و لقای منکر او را به فال فرخ نداشت . بفرمود تا او را از پیش موکب دور کردند و بگذشت . مرد اگرچه در صورت قبحی داشت ، به جمال محاسن خصال هر چه آراسته بود . نقش از روی کار بازخواند .
با خود گفت : خسرو در این پرگار عیب نقاش کرده است و ندانسته که رشته گران فطرت را در کارگاه تکوین بر تلوین ، یک سر سوزن خطا نباشد . من او را با سررشته ی راستی افکنم تا از موضع این غلط متنبه شود و بداند که قرعه ی آن فال بد ، به نام او گردیده است و حواله ی آن به من افتاده . چون خسرو از شکارگاه بازآمد اتفاقا" همان جایگاه رسید که آن مرد را یافته بود . مرد از دور آواز برآورد که مرا سوالی است در پرده ی نصیحت ؛ اگر یک ساعت خسرو عنان عظمت کشیده دارد و از ذروه ی کبریا قدمی فروتر نهد و سمع قبول بدان دهد از فایده خالی نباشد . خسرو عنان اسب باز داشت و گفت : ای شیخ ، بیا تا چه داری ؟ گفت ای ملک ، امروز تماشای شکارت چگونه بود ؟ گفت : هرچه به مرادتر و نیکوتر . گفت : خزانه و اسباب پادشاهی ات برقرار هست ؟ گفت : بلی . گفت : از هیچ جانب خبری ناموافق شنیده ای ؟ گفت : نشنیدم . گفت : از این خیل و خدم که در رکاب تواند هیچ یک را از حوادث آسیبی رسیده ؟ گفت : نرسید . گفت : پس مرا بدان ادلال و استهانت چرا دور فرمودی کردن ؟ گفت : زیرا که دیدار امثال تو بر مردم شوم گرفته اند . گفت : بدین حساب دیدار خسرو بر من شوم بوده باشد ، نه دیدار من بر خسرو . خسرو تسلیم کرد و عذرها خواست .