نیایش

 

الهی   سینه ای    ده      آتش    افروز    .....    در آن  سینه دلی وان دل همه سوز

هرآن دل راکه سوزی نیست دل نیست   .....    دل افسرده  غیراز آب و گل    نیست

 دلم  را   داغ   عشقی  بر    جبین   نه    .....     زبانم     را    بیانی    آتشین     ده

داستان خسرو با مرد زشت روی

شیر گفت : شنیدم که وقتی خسرو را نشاط شکار برانگیخت . بدین اندیشه  به صحرا بیرون شد . چشمش بر مردی زشت رو آمد دمامت منظر و لقای منکر او را به فال فرخ نداشت . بفرمود تا او را  از پیش موکب دور کردند و بگذشت . مرد اگرچه در صورت قبحی داشت ، به جمال محاسن خصال هر چه آراسته بود  . نقش از روی کار بازخواند .

با خود گفت : خسرو در این پرگار عیب نقاش کرده است و ندانسته که رشته گران فطرت را در کارگاه تکوین بر تلوین ، یک سر  سوزن خطا نباشد . من او را با سررشته ی راستی  افکنم تا  از موضع این غلط   متنبه شود و  بداند  که قرعه ی  آن فال بد ، به نام  او گردیده است و  حواله ی آن به من افتاده  . چون  خسرو از شکارگاه بازآمد اتفاقا" همان جایگاه رسید که آن مرد را یافته بود . مرد از دور  آواز برآورد که مرا سوالی است در پرده ی  نصیحت ؛ اگر یک ساعت  خسرو عنان عظمت کشیده دارد  و از  ذروه ی کبریا  قدمی فروتر نهد و سمع  قبول بدان دهد  از فایده خالی نباشد . خسرو عنان  اسب  باز داشت  و گفت : ای شیخ ، بیا تا چه داری ؟ گفت ای ملک ، امروز تماشای شکارت چگونه بود ؟ گفت : هرچه به مرادتر و نیکوتر . گفت : خزانه و اسباب  پادشاهی ات  برقرار  هست ؟  گفت : بلی .  گفت : از هیچ  جانب خبری  ناموافق شنیده ای ؟ گفت : نشنیدم . گفت : از این خیل و خدم   که در  رکاب تواند  هیچ یک را از  حوادث آسیبی رسیده ؟  گفت : نرسید . گفت : پس مرا بدان ادلال و استهانت چرا دور فرمودی کردن ؟  گفت : زیرا که  دیدار امثال تو بر  مردم شوم گرفته اند . گفت : بدین حساب دیدار خسرو بر من شوم بوده باشد ، نه دیدار من بر خسرو . خسرو تسلیم کرد و عذرها خواست .