به چشمانت ؟؟؟ ... آری چشمانی سیاه و درشت که با قدرت جاذبه اش هر جانداری را به سوی خود میکشد . به ابروانت ؟؟؟ ... آری ابروهایی چون کمان که چون کشیده شود هردلی لاجرم شکار اوست . به لبهایت ؟؟؟ ... آری لبهایی همچون غنچه ای به خون آغشته که با هر لرزش دلی را پرپر میکند . به گیسوانت ؟؟؟... آری موهایی چون گرداب که غریق آن را نجات ناممکن است . به اندامت ؟؟؟ ... آری تنی که چون صنمی است وهرکه بنده آن شد تاابد غلامی آن خواهد کرد. به قلبت ؟؟؟ ... نه نه نه، تو هیچگاه نمیتوانی به قلبت افتخار کنی چرا که چه بسیار دلهای شکسته که در پس اوست . دلهایی که به امید وصال به تو دل بستند و تو چه بی رحمانه پس از صید آنها را در زیر تازیانه های بی محبتی خود مجروح ساختی و چه آسوده دام در پی شکار دیگری گستردی !!! در پس فرشته این تن نشسته بتی ... می نوازد ز دفتر ابلیس عاشقانه نتی دل به ظاهر  دلفریب او می بندی ... لیک چشم دل بسته وفقط می خندی برده عقل و هوس کرده  ساکن دل... نیست قلبی به سینه جز مشتی  گل