ناگفته ها
تقدیم به او که نوشت " با تو الفبای عشق را آموختم "
همه ی آدمها یروز عاشق میشن ، گاهی خودمون هم نمی دونیم چه موقع و چطور عاشق شدیم ...
اما وقتی از جدایی صحبت بشه میبینیم دلمون میگیره ، انگار تمام غصه های دنیا روی دلمون سنگینی میکنه ...
تازه اون موقع ست که متوجه میشیم ، آره ماهم عاشق شدیم .
به نظر من هر آدمی فقط و فقط یکبار عاشق میشه . حالا اگه به مراد دلش برسه که خیلی زیباست ولی اگه نتونه یا نذارن که بتونه ... !!! شاید سعی کنه دوباره به کسی دل ببنده و بگه دوستش داره اما نمیشه مثل روز اول عاشق شد ...
پس " یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد طلب عشق زهر بی سر وپایی نکنیم "
خاطره ها مدام از جلوی چشمات میگذرن و روزای خوش عاشقی رو به یادت میارن .
همین موقع ست که بی اختیار اشک هات جاری میشه ، لحظه ی زیباییه ، تداخل غم و شادی ...
اما باید حقیقت رو قبول کرد ، همه ی عشق ها به وصل منجر نمیشه ، چه بسیار عشق های پاک و بی آلایش که با خودخواهی و سنگدلی اطرافیان به سرانجام نمیرسه و چاره ای نیست جز تحمل رنج فراق ...
یادمون نره که باید همیشه به این عشق خداییمون افتخار کنیم چراکه دیگه عاشق نخواهیم شد .
ولی چی بگم از اونایی که هیچگاه معنای واقعی عشق و دوست داشتن رو درک نمیکنن ، چه دلهایی رو که میشکنن و چه زندگیهایی رو که نابود میکنن...اونایی که امروز عاشقن و فردا فارق ... امروز با تو هستن و فردا با دیگری ...
کسانی که وفاداری رو حتی به اندازه ی حیوانات هم درک نکردن و چه ساده احساسات همنوع خودشون رو نادیده میگیرن .
خدایا به ما قدرتی بده که دلی رو نشکنیم و با هر دین و عقیده ای که هستیم لااقل در خلوت شرمنده خودمون و وجدانمون نباشیم.
خورشید از پشت صخره های پنجره دست خود را به سوی مرغزارهای اتاق دراز میکند...
با حرکت در باد توان وزیدن میگیرد و گل ها در میان تار وپودهای سبزه زار به رقص در می آیند ...
آهوها آرام و بی صدا در کنار رود خیال آب مینوشند و پروانه ها چه زیبا به این سو و آن سو پر میکشند ...
واین منم که تنها در گوشه اتاق به درخت صنوبر قالی تکیه داده ام ...
و از روزنه خیال به دور دست ها سفر میکنم ، در جستجوی او که باید باشد اما نیست ... ... ...